ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
در ادامه مطلب یک روایت داریم از مرگ های نابهنگامی که ناگهان میآیند و خودمان هم اصلا نمیدانیم کی آمد و زد و رفت! فقط در شوک میمانیم. این روایت از ملیکا بهزادی و نوشته ی اوست. از این میگوید که قدر فرصت هایمان را بدانیم که اصلا معلوم نیست تا کی هستیم و تا کی در کنارمان هستند ...
این فقط یک تلنگر است :
چند ماه قبل فرزند سیزده ساله ی همسایه مان طی یک حادثه ی ناگهانی و در عرض چند دقیقه ی کوتاه دچار خفگی شد و فوت کرد.
دیروز یکی از بهترین اساتیدمان - شاید در اثر یک غفلت چند ثانیه ای - در یک تصادف رانندگی فوت کرد...
به یاد بیاوریم لحظاتی که در عین ناباوری خبر فوت یکی از نزدیکانمان را شنیده ایم...
آیا آن ها حتی تا چند دقیقه قبل تصورش را میکردند که لحظه ی مرگشان فرا رسد؟مرگ به همین آسانیست
مرگ همین قدر به ما نزدیک استمراقب اعمال و رفتارمان باشیم
هر لحظه را به گونه ای زندگی کنیم که شاید آخرین لحظه باشدهمین امروز سعی در انجام این کارها داشته باشیم چه اصراری است جزو زیانکاران باشیم؟
گویی یک لحظه بیشتر در این دنیا درنگ نمی کنیم
و در این یک لحظه یک عمر بی نهایت را رقم می زنیمکه این است زیان واقعی ...
نویسنده: ملیکا بهزادی
چقدر مثلا؟ با دست نشون بده ببینم!