برای دخترها و خانم ها (woman and girl) ...

وبلاگ آرایش ، زیبایی ، مد و مدلینگ

برای دخترها و خانم ها (woman and girl) ...

وبلاگ آرایش ، زیبایی ، مد و مدلینگ

لذت با خانواده بودن یا ذلت در اختیار خانواده بودن؟!

گاهی اوقات انسان چیزهایی را دارد که قدرشان را نمیداند و هنگامی که از دستش داد تازه میفهمد که چه چیز با ارزشی را از دست داده است! یکی از این چیزهای با ارزش که با هیچ چیز نمیتوان آن را خرید خانواده است. احساس آرامشی که با در کنار خانواده بودن به آدم دست میدهد با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست.

گاهی اوقات تعهدی که به خانواده تان دارید آزارتان میدهد. اگر میخواهید از این آزار رهایی پیدا کنید کافیست چند روز به یک مسافرت تک نفره و تنهایی بروید. آن وقت قدر چیزی را که داشتید بیشتر میدانید و دیگر همانی نیستید که پیش از سفر بودید!! روایتی از ملیکا بهزادی را بخوانید!



 



تعهد: غل و زنجیر یا آزادی؟

یادش نمی آمد چرا در جوانی به سرش زده بود، عاشق شده بود. فکر کرده بود در ازدواج کردن چه خبر است و خانه و خانواده چه مدینه فاضله ایست که خودش را در دردسر انداخته بود. از تصور آن روزها خنده اش می گرفت.
دیگر تصمیمش را گرفته بود، همین امروز به دنبال آسایش و آرامش خودش می رفت و خانواده اش را به حال خودشان رها می کرد. هرچه می خواهند بکنند. بگذار به تنگ بیایند و با سلام و صلوات به دنبالش بفرستند و او هم سرشان منت بگذارد که دوباره در خانه نزول اجلال فرماید!
شب دیرتر از همیشه به خانه رفت. وقتی علت را پرسیدند شانه بالا انداخت و پوزخند زد. از فکر زندگی آزادانه ای که در پیش داشت قند در دلش آب می شد. بعد هم به بهانه ای چنان دعوایی راه انداخت که فرزندان کوچکش از ترس به هم چسبیده بودند و می لرزیدند. لباس هایش را برداشت، تهدید کرد که هرگز برنخواهد گشت و در را پشت سرش به هم کوبید.
شب را به خانه یکی از دوستان مجردش رفت. فردا صبح بدون اینکه هشدارهای کسی را بشنود تا هروقت دوست داشت خوابید، تصمیم گرفت آن روز اصلاً سرکار نرود و تمام روز را با دوستش به گردش و تفریح پرداخت.
برای فردا هم به همین ترتیب با گروهی از دوستان دیگرش برنامه تفریح و گردش دسته جمعی ریختند.
سرانجام بعد از دو روز تفریح و آزاد گشتن دیگر باید به سر کار می رفت. صبح خسته و بی حوصله از خواب برخواست. صبحانه نصفه، نیمه ای خورد و دیرتر از همیشه به محل کارش رسید.

در محل کار کسل و بی حوصله بود. باید چه ساعتی به خانه برمی گشت؟ چه اهمیتی داشت؟ دیگر کسی منتظرش نبود.
همیشه در این ساعات سری به فروشگاه می زد، دنبال چیزی می گشت که بتواند با آن فرزندان کوچکش را که موقع برگشتن با اشتیاق به سمتش می دویدند و در آغوشش می پریدند را خوشحال کند.
اما حالا چه؟ یادش رفته بود که آن ها را ترک کرده بود تاخودشان دنبالش بیایند.
باید کم کم برای خودش خانه ای دست و پا می کرد. دیگر نمی توانست خانه دوستش بماند. بعد از فراغت از کار رفت تا دنبال خانه مجردی بگردد...

1 ماه بعد:
خانه کوچکی برای خودش دست و پاکرده بود اما آن رنگ و رونق و صفای خانه خودش را نداشت.
نمی دانست باید چه کند. حس می کرد به بن بست رسیده است. باید چه کار می کرد؟ دیگر از بی قید و بند بودنش و دوستان و روابط مجردی اش خسته شده بود. دیگر انگیزه ای برای کار و حتی زندگی نداشت.
انگار برای آزاد زندگی کردن همان یک هفته کافی بود.
برنامه زندگی اش به هم ریخته بود. دلش لک زده بود برای یک وعده سر سفره نشستن و یک غذای کامل و به موقع خوردن.
در محل کارش همه متوجه به هم ریختگی اش شده بودند. دیرتر سرکار می رفت و کم تر کار می کرد. دیگر انگیزه ای برای کار کردن نداشت. برای که و چه کار می کرد؟ برای زندگی خودش که دیگر برایش ارزشی نداشت؟
محبت های ظاهری و پوچ و بدون تعهد پاسخگوی نیازهای عاطفی اش نبودند. انگار جامعه فضای امنی برای ارضای عاطفی نبود. زیرا بیرون از خانواده کسی نسبت به او، زندگی او و روحیات او تعهدی نداشت.
روی یک رابطه از نظر عاطفی سرمایه گذاری می کرد، وابسته می شد، وابسته می شد، وابسته می شد اما دیر یا زود طرف مقابل باید او را ترک می کرد. و او می ماند و حس بازندگی و سرخوردگی شدید. حس می کرد هر چه روی این رابطه سرمایه گذاری کرده را باخته است. اما چه می شد کرد؟ خاصیت این روابط این بود و این چیزی بود که خودش به دنبالش آمده بود، خانه و خانواده اش را رهاکرده بود تا همین را بیابد: عدم تعهد. مگر خودش همین را نخواسته بود؟

احساس درماندگی و بی پناهی می کرد. حس کسی را داشت که از وطنش آواره شده و هیچ جای یک خاک غریب احساس آرامش نمی کند.
انگار خانواده انسان مانند وطن اوست.
او از تعهد فرار کرده بود اما حالا فهمیده بود که انگار انسان خود خواهان تعهد و چهارچوب است و به آن نیازمند است.
حالا داشت فکر می کرد در جوانی و در سن کم چه تصمیم عاقلانه ای گرفته بود که در فضای امن خانه و خانواده به دنبال ارضای عاطفی بگردد. حالا حاضر بود هربهایی را برای داشتن آن حس امنیت بپردازد.
الیته اگرخیلی دیر نشده باشد.



  :  www.skyqueen.blogfa.ir

نویسنده: ملیکا بهزادی



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد